عصبی ام مغزم داره منفجر میشه یه ساعته گیر دادم به همه چیز زندگیم داشتم یکی یکی قسمتهای مختلف زندگیما به لجن میکشیدم توی ذهنم که یاد اینجا افتادم هرچی با خودم فکر کردم چرا این وبا زدم یادم نیفتاد رفتم پست اولما خوندم یسری چرندیات بود که انداخته بودم گردن اشفتگی ذهنیم فهمیدم الان همونجاییم که دوسال پیشم بودم فقط یکم حادتر مغزم بیشتر دچار خزعبلات شده راه رهاییشا بلدم سرکوب مغزم طول میکشه یکم اما سرجاش برمیگرده ودوباره زندگی میکنه... مجبوره تا
گاهی اوقات نمیخوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شبها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی میکردم و اشک میریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجهش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژیمون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرا
امروز داشتم به این فکر میکردم، که فلان روز نیازی نبود به پسرم سر پاستیل سختگیری کنم و اینطور اشکش رو ببینم؛ کافی بود برنامه ی دیگه ای میچیدم تا به هدف میرسیدم. ولی ترس از فجیع شدن یک انفاق ساده در آینده باعث شده بود مغزم به درستی موضوع رو تحلیل نکنه و نتونم تصمیم پخته ای بگیرم.
این پروسه مادری رشد مغزم رو چندین برابر کرده به حدی که انگار حس میکنم بخش هایی از مغزم از زیر پرده ای بیرون اومده و داره فعالیت میکنه.
دوست دارم این باز شدن عقل و نگاهم ر
نیچه سردردهاش رو «درد زایمان افکار» میدونست، میگفت این سردردها، درد تولد جملاتیاند که ۲۰۰ سال بعد شناخته میشن.و سر درد امشب من «درد زایمان اندوه» ه، جنینِ غم که از «۹ سال» پیش در مغزم هست، الان درحالی به دنیا میاد که صبح، مایع آمونیوتیکش، از راه چشمهام خالی شده، و الان با لگدپرانی به ریشههای اعصاب بینایی و پیشانی، دست و پا میزنه که از راه چشمم متولد بشه. جنین اندوه، قدمش مبارک باشد!
دلم میخواد یه روزایی ذهنمو ...مثل کیفم خالی کنم رو میز ...
و تکون تکونش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه...
هیچی...
بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم ...فوت کنم...و خاک و گردشو بگیرم
ترس هامو مثل آدامس بجوئم...
استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی پرت کنم دور ...
خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم...
عادتامو اطلاعاتمو...همه رو همه رو یه بار نگا کنم...و اگه چیزی از توش داغون شده و خر
یادتونه گفتم اگه به اندازه کافی نخوابم نمیتونم درس بخونم؟
دروغ گفتم مث چی
از رو شکم سیری حرف زدم
الان که مجبورما چوب میکنم تو چشمم که خوابم نبره این درسا رو به یه جایی برسونم
واسه غدد و سر و گردن که تو دو روزش کلا سه چهار ساعت خوابیدم
دیروز و امروزم حدودا روزی پنج ساعت
الانم خمااااار هی چشام میخواد بره
ولی سرعت خوندن رو می برم بالا که مغزم گوزپیچ شه خواب یادش بره تا بفهمه رئیس کیه
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام
بسکه خودرا در دل آیینه غمگین دیده ام
مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید
گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف راببینم با کدامین دیده ام؟
آشناهستی به چشمم صبرکن،قدری بخند
یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام
بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام
حمیدرضا برقعی
عین این صداهایی که مسلسل وار توی گوشمان می پیچند، نشخوارهای فکری توی مغزم پیوسته در زایشند، آخر به کدام سنگر از باور ایمان بیاورم. من آنم که در سکوت هجاهای ریشه دار و گلدوزی شده پناه گرفته ام. کاش دشنه هایی مغزم را هدف بگیرند، کمی هوای تازه می خواهم، کمی حضور...
برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود...
کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه...
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. ک
آهان راستی، از پارسال پیرارسالها تا همین دیروز، یه سری مسئله حول روابط انسانیم شکل گرفته بود تو مغزم که اگه یکیشونم حل میشد، بقیه هم حل میشدن میرفتن خونهشون. ولی همهشون نشسته بودن یه گوشه مغزم و بر و بر در و دیوار رو نگاه میکردن؛ هر از گاهی هم زیرپایی میگرفتن برای بقیه اعضای خانواده :|
خلاصه، یه اتفاق خیلی کوچولو و روزمره افتاد چند روز پیش، که صرفا نمونه کوچیکِ همون مسئله های قبلی بود ولی این دفعه من جای یه آدم جدیدی از داستان بو
هوا که خنک میشود، ترس این را دارم که پرنده ها از بس خودشان را باد کرده اند، بترکند. میترسم که نگاهم به یک جا خشک شود و با بهار سال دیگر آب بشوم. میترسم خونم یخ بزند و در رگهایم متوقف شود. من در خودم دیده ام که قلبم در خودش مچاله شود و خودش را در آغوش بگیرد. دستش را جلوی دهانش بگیرد و «ها» کند. بعد هم گلیم مندرس همیشگی اش را دور خودش بپیچد و پشتش را به دنیا کند و بخوابد. آرام بخوابد. و تا بهار سال دیگر برف های زمستان امسال روی جنازه اش بماند.
+اصلا
این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|
توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واق
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
یک عالمه سوال تو ذهنم دارم، سوالایی مه مول یک ویروس زیاد میشن
حس میکنم مغزم داره میترکه، سوالای بیجوابی که مدام جلو چشمم هستن
راستی یکی از بلاهایی که عجوزه سر مادر اورد سر خودش اومد
یادمه سالی که مامانم میاست صفرا عمل کنه مجبورش کرد هرچی زودتر عمل کنه، بدون این که کمکش کنه یک دکتر خوب پیدا کنه( چند وقت پیش مامان رفت پیش پورسیدی بخاطر مشکلاتش دکتر بهش گفته بود عملت اشتباه بوده اگه مجرای صفرارو به جای دیگه ای برده بود الان اینقد مشکل و درد نداش
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
نقد رمان بگذار مادر بخوابد
نقد رمان بگذار مادر بخوابد : زندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده
نقد رمان بگذار مادر بخوابد نوشته ی مهری رحمانیزندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده بدون اینکه علت این همه بدبختی و راههای برون رفت از این باتلاق مشکلات بیان شود!
اصلاً نویسنده نوشته است که نوشته باشد. حال بد روحی بعد از خواندن این کتاب را نمیشود به این راحتی تبدیل به حال خوب کرد.
بیشتر بخوانیم۶: نقد رمان “من پیش از تو” را از دست
10 دی
صبر کردم که ننویسم این روزهارو شاید تموم بشهامروز تا عصر 3 بار دعوا کردیمداد زدمهلش دادمگریه میکرد اشک میریخت رفت زیر میز نهارخوری قایم شدی کم بعد خودش اومد بیرون اومد بغلم کنه. گفتم از جلو چشمم دور شوگفت میخاد پیشت باشمگفتم فقط برورفت پشت اپن ک هم نزدیک باشه هم جلوی چشمم نباشه. نشست همونجاحس میکنم وظیفمه یه کارایی رو بکنم. از رو وظیفه نه اینکه با عشق باشه.گفت تو بهترین مامان دنیایی ولی داد هم میزنییه حس بدیه ادم حس کنه بچه خودشو دوست ن
دانلود آهنگ بابک مافی قلبم مال خود خودته عشقم میزارمت رو دوتا چشمم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * قلبم مال خود خودته عشقم میزارمت رو دوتا چشمم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , شهاب مظفری باشید.
دانلود آهنگ بابک مافی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Shahab Mozaffari called Ghalbam Male Khode.. With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بابک مافی به نام نفسم
ساده میگی عشق منی بهم زل میزنی خود عاشقیه عز
آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم
و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟
احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه
+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر
+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دا
تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم میآید برگشته ام به همان نقطه اول
همان غربتی که روحم را چنگ میزند
غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادمها برایم ساخته است
اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم
با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام
ترجیح میدهم چشم هایم را ببندم
سلام و احترام به همه اعضای محترم حلقه داستانی کویر
جلسه این هفته طبق روال، ساعت 17 در کتابخانه حاج ملاهادی برگزار خواهد شد.
تمرین این هفته:
روایت اول شخص با آغاز: مغزم قفل شده بود ... (زمان فعل می تواند عوض شود: مغزم قفل شده! مغزم قفل می شود یا ...)
با رعایت این نکات:
1) بخش روایت با شکل نوشتاری نوشته شود نه محاوره
2) تمرکز بر روی توصیف حالت راوی است. نویسنده سعی می کند مخاطب را در مورد «توصیف قفل شدن مغز» قانع کند.
3) نیازی نیست ساختار داستان شکل بگیرد و
راستش را بخواهید فرار میکنم. از خودم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم. از روبرو شدن با دیگران فرار میکنم. از انجام دادن کارهایم فرار میکنم. پشت گوش میاندازمشان. اعصابم خط خطی شده. حوصلهی هیچکس را ندارم. دلم اتاقم را میخواهد. دلم سکوت مطلق میخواهد. دلم تنها ماندن برای ساعتهای طولانی میخواهد. همانطور که قبل از این هر روز تجربهاش میکردم. نمیدانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمیدانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
من الان چی بگم؟اینگار تا اومدم قطره استریل چشمی بزنم و چشمم ببندم و انگشتم بذارم پایین چشمم و نگهدارم،کنکور تموم شد.از کنکور خاطره خوش ندارم زمانی که با ع.پ و حرص خوردن بابت کنکورش گذشت رو یادم نمیره،هیچ وقت فراموش نمیکنم که سفر بودم و توی اون APP خاطره انگیز بهم پیام داد و با آنتن نصفه نیمه بهم رسید،نوشته بود تقصیر توعه تمام این مشکلات.فکرشم میکردم یه روز همچین حرفی بهم بزنه.
و بعدم قضیه کنکور و فلانی و ....
بیخیال
اما امروز عجیب بودا چندین بار
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر... مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بارمیخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
ساعت 02:50 شبه.
من هنوز بیدارم
و خوابم نمیبره
چشمام خیلی خستس و خودمم خیلی خوابم میاد
اما فکرم خیلی درگیره
مغزم نمیذاره بخوابم
هزارتا تب تو مغزم باز شده ، به هزارتا چیز باس فک کنه، واس همین هنگ کرده
و کلا دیگه نه میتونه فکر کنه نه بخوابه
نمیدونم چجور ذهنمو آزاد کنم
حس جنسی منسیم هم رفته چن وقته
کلا خیلی بیحسم
روزا هم منگم
همه صداها انگار بم شدن
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
رو هیچی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کاش شب تموم شه سریع
~~~~~~~~~~~
گاهی یه چیز تو ذهنم بم میگه ک
ساعت 02:50 شبه.
من هنوز بیدارم
و خوابم نمیبره
چشمام خیلی خستس و خودمم خیلی خوابم میاد
اما فکرم خیلی درگیره
مغزم نمیذاره بخوابم
هزارتا تب تو مغزم باز شده ، به هزارتا چیز باس فک کنه، واس همین هنگ کرده
و کلا دیگه نه میتونه فکر کنه نه بخوابه
نمیدونم چجور ذهنمو آزاد کنم
حس جنسی منسیم هم رفته چن وقته
کلا خیلی بیحسم
روزا هم منگم
همه صداها انگار بم شدن
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
رو هیچی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کاش شب تموم شه سریع
~~~~~~~~~~~
گاهی یه چیز تو ذهنم بم میگه ک
کسی نشسته توی من و دارد با تمام وجود زجه میزند. کسی نشسته قاه قاه میخنند، کسی دست میگذارد روی زشت عکس بچهگیاش که آن را نبیند، کسی مانتوی سبز مغز پستهای پوشیده که از دکمههاش متفنر است، کسی مانتوی زرد مخمل بیدکمه تن کرده، کسی نمیتواند حرف بزند، کسی فریاد میکشد و دستهاش را میبلعد، کسی خواهرش را در آغوش گرفته تئاتر میبیند، کسی میرقصد، کسی ادای اسفنج دریایی بودن را در میآورد، کسی تو را در آغوش گرفته میخوابد، کسی نمیخو
امام سجاد علیه سلام میفرمایند:
کسی که شب سیر بخوابد ولی خبر دارد مومنی شیعه ای گرسنه است
ولی براش مهم نباشه
خدا به ملائکه میفرماید:
شاهد باشید که بنده من معصیت کرده
و غیر من را (شیطان) اطاعت میکند
سر سفره
سر میوه
سر مهمانی
به دیگران بها بدیم
رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم
منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم
از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم
مامانم پرسید چی شده
دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه
مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته
دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته
ما:
اکثر پرندگان خانگی ما متعلق به نواحی گرمسیر هستن و بطور طبیعی ۱۲ ساعت روشنایی و ۱۲ ساعت تاریکی را تجربه می کنن.بدن پرندگان به خواب بیشتری از ما نیاز دارد و اکثرا برای شاداب و سالم ماندن به حداقل ۱۰ ساعت خواب نیاز دارن.
فعال بودن و کمبود خواب باعث ضعیف شدن پرنده می شود. بهتر است جای خواب مناسبی برای پرنده در نظر بگیرین چون در مکانی که افراد رفت و آمد دارن پرنده قادر به خوابیدن نیست. پرنده با وجود کمی صدا می تواند بخوابد ولی با وجود حرکات دیگران
شک نکن بیدارم
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
تقدیم به ساحت انسان کامل ...
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند
ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند
پیش چشمم کمتر است از قطرهای
این حکایتها که از طوفان کنند
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
خوش برآ با غصه ای دل ک اهل راز
ع
سرم رو تکیه میدم به پشتی صندلی و چشمم رو میبندم. سعی میکنم به اون بخش ذهنم برسم که خوابای خوب رو میسازه، که دستور خندههای سرخوشانه رو میده؛ جایی که نه طنزی داره نه کنایهای، هرچی هست سادگی و خوشدلیه.
دستم رو روی چشمم فشار میدم. یه تصویر محو میآد، شبیه یه تابلوی سرمهایرنگ خطاطی عربی به سبکی که نمیدونم اسمش چیه. هرچی سعی میکنم نمیتونم بخونمش؛ مثل دری که توی این چند سال نتونستم بازش کنم.
زیر چشمم رو پاک میکنم. خبری از این
از تمام امروز فقط یک ساعت سر پا بودم...باقیش همه به خودم استراحت دادم...
ظهر که رفتم توی اشپزخونه...داشتم اشپزی میکردم که همخونه گیاه خوار هم اومد...
داشتم گوشت رو جدا میکردم که بریزم توی قیمه که چشمش افتاد سمت قابلمه....
بدجنسی بود اما گفتم به درک که گوشت رو دید و شاید حالش بد شه...
مگه من مسلمونم بقیه همه چیزو میپوشونن که حال من خوب باشه؟
باقی روزم فقط حرص خوردم...
دوستای سابقم پیام دادن یه دختری اومده خیلی مثل تو هست...یکیشون گفته فقط اخلاقش مثل تو ه
همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد
ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم
هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند
امام صادق(ع):
هیچ مردی(و زنی)آخرین آیه سوره کهف « قل انما انا بشر مثلکم(تا آخر)»را پیش از خواب نخواند،مگر اینکه هر ساعت از شب بخوابد،بیدار می شود.
شیخ بهایی:
بی گمان،این از راز های شگفت و تجربه شده است.
علامه سید عباس کاشانی:
این روایت، متواتر است و من،خود،بارها آن را تجربه کرده ام.
دغدغه این روزهام دیگه مثل قبل مقاله و کتاب نیست. نه اینکه بی ارزش باشند، فقط اونقدر بزرگ و یونیک نیستند که اقناعم کنند. خداروشکر مقاله ژورنال، کنفرانس داخلی و بین المللی، کتاب فارسی با انتشارات معتبر و فصل در الزویر و حتی طرح پژوهشی دارم. منظور از برشمردن موارد، خود شاخ پنداری نیست! اتفاقا بالعکس برایم مفهوم سابق رو نداره چون ایران و دنیا رو جای بهتری نکرده. لاقل اونقدر محسوس تغییر نداده!
دنبال اینم یه فکر باشه بتونم بترکونم. یونیک و عالی.
دیشب که شیفت بودم حساااااابی خسته شدیم.انقدرررررر مریض آوردن که تخت اضافی گذاشته بودیم بین تخت های خود اورژانس. ۴ تا تخت اضافی گذاشته بودن ما بین تخت ها جوری که رفت و آمد سخت می شد.نمی دونم دیشب چه خبر بود که انقدر شلوغ شده بود.بیشتر از ۳۰ تا پذیرش داشتیم.دکتر می گفت من وقت نمی کنم به خوبی نوار قلب ها رو امضا کنم تو چه جوری نوار قلب می گیری؟
بعضی اوقات مغزم کار نمی کرد دیگه، که از کدوم مریض نوار قلب باید بگیرم از کدوم نباید بگیرم.
از شلوغی اونج
الکی دارم می نویسم
الکی خوشحالم انگار سیم کشی های مغزم بهم ریخته
ساعت 2 ناهار خوردم
ساعت 4 گرسنه ام شد
ساعت 5 یه وعده دیگه خوردم
الان به معنای واقعی گرسنمه
ساعت 7 تازه
یعنی تا شام زنده می مونم
و تازه اصلا هم وزن اضافه نکردم
هیچ حس میکنم دارم وزن کم میکنم
ولی الکی خوشحالم
چی بخورم خخخخ
دقیقا چند روز سیستمم بهم ریخته نمی فهمم چرا
اصلا برای همین می ام اینجا می نویسم
مغزم بیش از حد فعاله نمی فهمم چرا
پشت سر هم روشنه دارم همش کار میکنم فکر میکنم
ولی
بسمالله
اصلا نفهمیدم آبان چطوری گذشت!
امروز آخر آبانه و این ماه هم پر از چالش و اتفاق و ماجرا بود.
جلسه با استادم و اینکه گفت میتونم دفاع کنم اما اون ایراد لعنتی که پیدا نمیشه و دانشجوش تن و بدن منو میلرزونه که این ایراد اساسی داره!!
ارائه دیروز مانا و شروع دو هفته پرکار و پر استرس ...
احساس میکنم مغزم گنجایش نداره، داره میترکه، حتی تو خوابم مغزم استراحت نمیکنه ازخپاب که بیدار میشم خستهترم ...
چرا این پایاننامه عزیزترازجان تموم نمیشه؟!
نقّاش شعر باشم، با خامه خیالم،
سیمای دلکش تو در لوح جان کشیدم.
با آب و رنگ تازه چشمان آبیت را
در چشمه های صاف شعر روان کشیدم.
از مژّه های چشمم یک موقلم بسازم،
با صد خیال رنگین سازم رخت منقّش.
در عقل من نگنجد سیمای دلکش تو،
با خون دل کشیدم عکس ترا چه دلکش.
رخسار صبح سایت همرنگ صبح صادق،
در برگ گل کشیدم لبهای لاله رنگت.
رنگین کمان خورشید همرنگ کرتة تو،
نازکتر از نهال است این قامت قشنگت.
عکس رخت بجویم از چشم اختر شام،
دزدم ترا ز چشم هر سفله رو و بدنام
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلت مى زند و
قلبم مى گرید
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلط مى زند و
قلبم مى گرید
بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم
رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :(
مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه
یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه
هی خدا
اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم
اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین
هرررررر کاری انجام میدم همینه
هی شکر
مثل ازدواجم که
اکثر انسان ها حتی جسارت دور ریختن لباس هایی که مدتهاست بدون استفاده در کمد هایشان آویخته شده را ندارند بعد از آنها توقع داریم که باور های غلطی را که قرن هاست در ذهن هایشان زنجیر شده است به راحتی کنار بگذارند و دور بریزند...!!!
"جهل نرم ترین بالشی است که بشر میتواند سر خود را بگذارد و آرام بخوابد"
شبها به پشت میخوابید روی خنکی سرامیکهای لخت کف اتاق، دستهایش را زیر سرش قلاب میکرد و زل میزد به نورهای متحرکی که از پنجره میافتاد روی سقف. به سایههایی که بلند میشدند و کوتاه میشدند و از بین میرفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شبها نمیتوانست بخوابد. به چیزی فکر نمیکرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش میآمد یا آمده بود، اما نمیدانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برای
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من میگوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
عسل ویار الویه کرده، گذاشتم مرغ و تخم مرغ و سیب زمینیش بپزه، منم دراز کشیدم کنارش و دوتایى کارتون میبینیم.
همینجورى که چشمم به تلویزیونه مغزم روى دور تند داره میچرخه. با اینکه تقریبا یک ماهه مامانم براى همیشه رفت کرج اما هنوز هیچکدوممون به این وضع عادت نکردیم، امروز فکر میکردم وقتى ازدواج کردم و ازش جدا شدم اینقدر اذیت نشدم که حالا دارم میشم، اصلا انگار زندگى دور از مامانم رو بلد نیستم! صبح وقتى تنها میشم واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم،یا ظه
به قول اون فیلم کوتاه معروف که دوربین صد ثانیه سقف رو نشون میداد و آخرش معلوم میشد که فیلم فقط چند لحظه از زندگی یه جانباز قطع نخاعیه، این عکس رو گذاشتم که بگم این فقط یک فریم از زندگی منه. ( مظلوم نمایی)امروز برای اولین بار رفتم چشم پزشکی. هم معاینه مجدد چشمِ بابا بعد از عمل آب مروارید بود، هم بررسی وضعیت چشم مادر بعد از عمل پارگی شبکیه. (نمیدونم چرا یهو از ناحیه چشمدچار مشکل شدیم!)نمره چشمم «دو» بود. دکتر گفت جاداره همینجا گواهینامه
تصمیم میگیری بعضی ها را که با تمام وجود دوستشان داری از زندگی ات پرت کنی بیرون، دستت را قلم میکنی که پیام ندهی، زبانت را از حلقت بیرون میکشی که حرفی نزنی، قلبت را جر میدهی که تنگ نشود برایش، مغزت را شست و شو میدهی که یادش نیوفتی؛ بعد او چکار میکند؟ یکهو پیام میدهد و از نتایج کنکورت میپرسد... دلت میخواهد بگویی حیواااااان!!! آخر به تو چه؟ من دستانم را قلم کردم زبانم را لال قلبم را پاره و مغزم را نابود که تو اینطور بیایی همه چیز را زیر و رو کنی؟ نتای
یکی از تفریحاتی که باهاش شبای خوابگاه رو سر میکنیمبحث در مورد ترقوه هامونه
یکی از بچه هامون خیلی در این زمینه ادعاش میشه و اونقدر این ترقوه شو کرده تو چشمم مون که اسمش رو گذاشتیم کلاویکلو(کلاویکل یعنی همون ترقوه)
الان که چو اومده بود تا منو دید گفت چه لاغر شدی و منم طبق معمول بعد از شنیدن این حرف رفتم جلو آینه یکم برا خودم ذوق کردم
الان بازم به مامان گفت نارنج چه لاغر شده و من بازم یواشکی پریدم جلو آینه
آمااااا
این دفعه یهو چشمم افتاد به ترقوه
از چشمهسار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موجخیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی
ابو بصیر گوید بامام صادق ع عرضکردم ایا بر امام زکاه نیست فرمود سخن محالی گفتی ای ابا محمد ر نمی دانی که دنیا و اخرت از ان امامست واو ان را هرکجا خواهد نهد و بهر که خواهد دهد این حق برای او از جانب خدا روا گشته ای ابا محمد همانا امام شبی نیست که بخوابد وبرای خدا در گردن او حقی باشد که از ان مورد باز خواست گردد
از اونجایی که مغزم از خوندن هم زمان جنین و سر و گردن ریده
اومدم تو راهرو حموم
نشستم رو چهار پایه
پشت پنجره اینو گوش میدم
http://next1.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A8%DB%8C-%D9%86/
نمی فهمم چرا تمام اشتباهات متن هایی که توی وبلاگم می گذارم درست بعد از انتشار به چشمم می آد
مثل آخرین نوشته ام خیلی لذت بخش است نظاره گر تماشای تازش آب :/ ینی اگه هزار بار هم پیش از انتشار اون متن رو بخونم محال اشتباهاتم به چشمم بیان شما رو نمی دونم من که این جوری ام می نویسم و انتشار و ذخیره و می نویسم بعد میام دوباره می خونمش و می زنم تو سرم...:/
گاهی وقتا این قدر اشتباه داره که کلا پاکش می کنم ،متنرو ویرایش می کنم بعد می گذارمش چون من یه جای دیگ
یه عاااالللممههه کار دارم و ایضا یه عااااللللممممههه وقت کم دارم
و روم به دیوار یه کوچولو تنبلی م دارم
حالا تو این هاگیر واگیر دیروز که از خواب پا شدم فهمیدم سرمام خوردم
راستش سرما خوردگی واسه من پدیده ی نادری ه که هرچند سال یک بار اتفاق میوفته
کلا گوش شیطون کر بزنم به تخته، خودمو چش نکنم، دستگاه ایمنی قوی ای دارم
(فکر کنم ژنتیک پدریمه، آخه بابای من کاملا طبق پدیده ی انتخاب طبیعی، انتخاب شده و زنده مونده، و این یعنی ژن قوی ای داشته و خب اینم ی
شاید جای تعجب داشته باشد که چه عاملی باعث میشود که یک یک زن نیمه شب با عشق و علاقه از خواب ناز خود بیدار شود و نگاهش را به کودکش بدوزد که مبادا در حین خواب اتفاق بدی برایش بیفتد و اذیت شود و یا نتواند به خوبی بخوابد. این در حالی است که میداند این کودک هیچگاه نه میخواهد و نه اگر بخواهد میتواند که این زحماتش را جبران کند.
ادامه مطلب
بعضی شب ها
آدم دلش می خواهد افکار لعنتی اش را یک جوری بپیچاند!بیخیال قضاوت ها و اشتباهاتش باشد ... نه به گذشته فکر کند نه آینده! بی هیچ فکر و مشغله ای در خلوتی دنج و شبانه دراز بکشد با ذهنی آرام و بی دغدغه ...نه حسرتی داشته باشد برای خوردن نه بغضی برای گریستن و نه دلی برای تنگ شدن ...!بعضی شب ها آدم دلش می خواهد بخوابد ...
همره خلوت شب آمده ای باز
در دیده دارم شعر باران
ابر بهاران یاد یاران
یاد رخسار تو خورشید دلم شد
مهمان چشمم رویای تو
در باغ جانم آوای تو
از نگاه تو صبا مژده ها دهد
بر زلال آب چمن بوسه ها زند
مرغ سپیده خوش می سراید
نرم و سبک بال پر بگشاید
مثل نسیمی بر موج آ
مثل پریدن پرواز خواب
همه جا رنگ سحر چهره نموده
آبی و دریا در جان هم
ابر و سپیده پنهان هم
به تماشای تو گل سینه گشوده
در دفتر عشق طرحی دارم
رنگ زمان را شرحی دارم
همره خلوت شب آمده ای باز
در دیده دار
سم میگه:دیوونه ای؟
_ نمیدونم!
_ دیوونه ای؟
_ نمیدونم! تو میدونی مغزم انتن نمیده. میدونی اگه این کارارو نکنم میشینم فکر و خیال میکنم. میدونی اگر فکر و خیال کنم حالم بد میشه. میدونی من ترسیدم سم. من ترسیدم. قدر یه خرس که تمام سال گرسنه بوده و داره با شکم خالی میره به استقبال خواب زمستونی! گیر نده سمی. این روزا گیر نده. بذا فکر و خیال نکنم. بذا از تصور خودم تو بیمارستان حالم بد نشه.
++بله من لوسم. بله من جان دوستم، ترسویم، ترسیدم! شما هم اگر از دار دنیا
خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.
مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش میشد یهجوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال میپرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ میزدن برنمیداشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.
+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبهی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از
ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :) صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.
حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورونهای مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قاب
این غزل در تاریخ 31/4/1377 و در زمان دانشجویی آقای حسن سعیدی خادم خالدی ، در گوهر دشت کرج سروده شده و در روزنامه ی رایزن جوان کرج منتشر شده است .
چشمم نشسته در خون ای ماهرو کجایی صیدی اسیر بندم ، به دیدنم نیایی ؟
از خون شراب سازم گر عزم مِی نمایی جانم فدات سازم در خانه ام گر آیی
چشمم به در سیه شد ، شاید ز در درآیی حالی ز ما بپرسی ، مهری به ما نمایی
عمری در انتظارت ، سر کرده ام که شاید با تو به سر نمایم ، ایام بینوایی
خوار و زبون ز عشقت ، گردیده ام
چند لحظه انگشت هایم روی صفحه کلید معطل ماند تا مغزم منظم(!!)شود. معلوم شد دلیل نگرانی ام بابت دیدن شاهرخ چه بوده:کلاس ریاضی را مشغول مطالعه اناتومی بودم. بعد کلاس صاف وارد ساختمان خودمان شدیم و منتظر کلاس اناتومی. خواستم بروم بیرون که دیدم شاهرخ و دوست هایش دم در ایستاده اند. برگشتم و کنار محبوب نشستم.
متاسفانه مدتیست فهمیده ام به شدت به هوای باز میل دارم و بیشتر از تایم کلاس ها نمیتوانم زیر سقف بمانم! امدم بیرون و از کنارشان رد شدم. نیمکت ها
آره آقا...
هی هر چه قدر به روز های ظهور نزدیک تر میشویم٫ فضا سمی تر میشود٫ نفس ها تنگ تر میشود٫ قلب ها زیق تر ...
مثلا شب ها باید برود آدم راحت بخوابد...ولی اشک امانش نمیدهد... که باید آقایش میبود و نیست...
مثلا باید خوشی کند تفریح کند بگوید بخندد...ولی خنده هایش از گریه هایش تلخ تر است...
که باید میبود و نیست...
که باید میبود و نیست...
که باید میبود و نیست...
زندگی مانند چرخش زمین
لذت و غمی تکراری
اما تو تکراری نمیشوی
تو لذتی بی تکراری
...
و ما باید بخوابیم
تا دنیای تکراری بخوابد
و ما باید بخوابیم
تا دنیای دیگری بسازیم
...
اما صدای تو داد میزند
که زیر باران باریده ای
که مرده ای
تا زخم را مرهم کنی
اما صدای تو داد میزند
که امشب شب طلوع دنیا نیست
که امشب شب سوگ واری تکرار است
دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی میکنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسبهاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد میکنم. وقتی نفسم میبرد، ناگاه تیغی به پهلویم میزند و دردش را در مغزم حس میکنمبه زخم نگاه نمیکنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حملهور میشوم. به سویش میدوم و چند قدم مانده به او، زمین میخورم. به پهلو، روی زمین افتادهام و زنی زیبا ر
پشت درب خانه ات بر خاک، صورت می کشمتا که تحویلم بگیری، از تو منت می کشمبندگان مخلصت آماده ی مهمانی اندآن قدر خالی است دستانم، خجالت می کشمغفلتم باعث شد از چشمت بیافتم با گناههر چه خواری می کشم از دست غفلت می کشمکور خوانده نفسِ اماره، دلم دست علی استهرچه هم باشم مگر دست از ولایت می کشم؟!با ولای مرتضی آقای این عالم شدمبی علی یک لحظه هم باشم، حقارت می کشمدور ماندم از وطن، از صحن ایوان نجفیاد انگور ضریحش، آهِ حسرت می کشمتا که چشمم تر شود یاد لب خ
1- به طور میانگین مردم از عنکبوت بیشتر می ترسند تا از مرگ.
2- حلزون می تواند سه سال بخوابد.3- اگر جمعیت چین در یک صف مقابل شما راه بروند، این صف به خاطر سرعت تولید مثل هیچ وقت تمام نخواهد شد.4- خطوط هوایی آمریکا با کم کردن فقط یک زیتون از سالاد هر مسافر در سال 1987 توانست 40 هزار دلار صرفه جویی کند.5- ملت آمریکا بطور میانگین روزانه 73 هزار مترمربع پیتزا می خورند.
ادامه مطلب
فردا یک پایانترم و یک میانترم دارم. اوضاع خوبی در هیچکدامشان ندارم و استرس هم چیز تازه ای نیست. دیشب و صبح درگیر دعوا شدم. اگر بخواهم طبق معمول رفتار کنم، امروز را تا شب در این وضعیت ... سپری می کنم و شب امتحان هم طبق معمول درس را متوجه نمیشوم. فردا هم می روم و دو تا صفر خوش آب و رنگ میگیرم و آخر ترم برای مشروط نشدن دعا می کنم. اما راستش نمی خواهم درگیر پروسه همیشگی سه ساله ی خودم بشوم و می خواهم همین امروز ؛ فقط امروز را تحمل کنم. چون فردا قرار است ب
به شدت دلم هوای نوشتن را کرده بود. قلم و کاغذی برداشتم و کمی بعد لعنت فرستادم به دستی که عادت کرده به تایپ کردن توی گوشی و خودکار رو رها کردم. دلم می خواست یکم توی تنهاییام برای خودم فکر کنم.راستش این روزا نه رضایتی از اتفاقای درونش دارم و نه رضایتی از خودم، این نارضایتی باعث میشه تنفرم از خودم بیشتر بشه و این که اطمینان پیدا کنم من نمی تونم خود مزخرفمو تغییر بدم. وقتی میگم از شرایط الانم راضی نیستم یه صدایی ته ذهنم می گه خب چیکار کنم که رضایت د
رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت...راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد
اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر میکنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آیندهست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیقترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون میباره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم
مشکلات مختلف شانه ها
یکی از رایجترین مشکلات مفصلی در دستها، گیر افتادگی شانه است. در گیر افتادگی شانه، بیمار به سختی دست خود را به پشت بدنش میبرد. کارهایی که نیاز به بالا بردن زیاد دستها دارد دردناک است. گاهی درد بیمار را از خواب بیدار میکند بخصوص اگر فرد بر روی شانه مبتلا بخوابد. ضعف در عضلات شانه و بازو از دیگر نشانه های این عارضه است.
ادامه مطلب
Salar Aghili
Leylaye Man
#SalarAghili
عشقم که رفته بر باد، هرگز وفا ندارد
این قصه با که گویم ، دردی که سینه دارد
لیلای من کجایی ...
از من خبر نداری ...
چشمم به گریه نسپار ، در کوی بیقراری
دست نسیم دادی ، گیسوی خود شبانه
تا دیدهام کشاند ، بر دار این زمانه
چشم تو شهره آواز ، زیباترین بهانه
آواره ساز من بود ، در سوز این ترانه
قلبم که در بیابان ، حاجت به ناله میداد
از داغ این جدایی ، آواره گشته در باد
لیلای من کجایی ...
از من خبر نداری ...
چشمم به گریه نس
رفتم دکتر. نشستیم فکرهایمان را روی هم گذاشتیم و به سه نکته رسیدیم! علت ارتعاشات 1-فشار عصبی چند روز پیش و 2-موبایل 3-کم خوابی ست.
نتیجتا من برای حفظ سلامت جسمی و کمی هم سلامت فکری باید این سه را مدیریت کنم. حالا چندتا مسئله پیش می آید! مقاله خواندن ها و کتاب خواندن ها با موبایل بوده تا الان، چه کنم؟ روی بیاورم به مجلات و کتاب های کاغذی! پس لازم است سری به کتاب فروشی مسترامیدی دلبرم بزنم، احتمالا برایم چایی بریزد و از رمانی که به تازگی خوانده بگوید
امروز یه سوتی خیلی وحشتناک و مضحک دادم.با همسرم داشتیم در مورد هنرمندهایی که فوت شدن حرف میزدیم که یهو پرسید راستی جمشید مشایخی هم فوت کرد؟گفتم آره بابااااا.چطور یادت نیست؟
بعد گفت از هم دوره ای های اون الان علی نصیریان مونده و محمد علی کشاورز.گفتم نه بابا محمد علی کشاورز هم فوت کرده.گفت نه زنده س.منم اصرااااار که نه فوت کرده.مگه بابای لیلی رشیدی رو نمیگی؟خب باباش فوت کرده دیگه...
نمیدونم چرااااااااااااا و به چه علتتتتتت مغزم با من اینکارو م
میگمااااا
تو گرامر زبان انگلیسی یه مخفف هست برای قسمت سوم فعل خوب!!
اینجوریه: p.p
شمام پی پی خوندینش یا فقط منم که اینجوری خوندنشو کشف کردم و به مغزم شک کردم!!؟؟
اینکه این همه سال داشتم اینو پی پی میخوندم و الان تو همین لحظه و ساعت فهمیدم که چی میخوندم؟؟!!!!
@-@
فردا امتان دارم =/
۱۲۰ صفه فلسفه =/
هنو ۱۰ صفه هم نخوندم با همونم مغزم ارور داده الان
هیچی دیگ فعلا فقط امیدم بخداس
پ.ن : درضمن غذا هم رزرو ندارم غذا بم نمیدن سحری
منو این همه خوشبختی محاله محاله
اونیکه رد داده هم خودتونید
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
چند ماه پیش برادرم قبل از اینکه بخوابد صدایم کرد و گفت صبح زود میرود کوه. اگر میآیم راس فلان ساعت توی ماشین باشم. راس فلان ساعت توی ماشین بودم. اتفاقات خانه تا کوه جذابیتی ندارد برای همین روایت را روی دور تند میگذارم و یک راست میروم سر اصل مطلب یک جملهایام: «من توی کوه غش کردم.» موقعی که از برادرم عقب افتاده بودم و صدای موسیقی توی گوشم را یکی در میان میشنیدم سرم گیج رفت. وقتی چشم باز کردم آدمهای غریبهای بالای سرم بودند که چهرهها
2458 - «اسدا... علم» از نزدیکان شاه در خاطراتش مینویسد: "فرمودند «شب انسان نباید در یک اتاق با زنش بخوابد، زیرا در رختخواب است که سر گلهها و حرفهای مزخرف باز میشود و به انسان بیخوابی و ناراحتی میدهد» ... من خندیدم. عرض کردم «معلوم میشود شاهنشاه خیلی گرفتاری دارید»، فرمودند «ناچار!»"منبع: خاطرات علم، جلد3، ص376
دانلود فایل اصلی
دیشب چه خوابی دیدم...؟
خواب امتحان جغرافی بود. بعد یهو فهمیدم که خوابه. یه پوزخند زدم گفتم: هه، خانوم امتحان برای چی دارید میگیرید؟ این خواب منه! بعد همه خندیدن گفتن دیوونه شدی. ولی منم خندیدم و گفتم حالا وقتی بیدار شدم و همهتون ضایع شدید میفهمید. منتظر موندم سوالا رو ببینم، اما ندیدم. چرا؟ چون خوابم یهو عوض شد. مغزم رسما یه قسمت جدید از بلایندسپات رو ساخته بود! آخه بلایندسپات از این سریالای پلیسیه که تو هر مرحلهش یه معما حل میکنن. مغزم
انقدر موضوع برای فکر کردن دارم که مغزم داره ترک بر میداره از شلوغیشون.. داد و بیداده تو سرم. مثل همیشه فقط منتظرم برسم خونه و شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتنشون و جمع و جور کنم ذهنم رو ...
علی الحساب اینکه خدایا لطفا خیلی به من و زندگیم کمک کن! من بی تو هیچم! هیچ هیچ!
نمیدونم چرا هنوز تو مغزم نرفته که با فلانی دیگه همه چی تموم شده،مغزه لعنتی هرازگاهی میگه هی تو به فلانی اینو بگو الان،هی تو الان این عکسو واسش ارسال کن،هی تو الان بهش فکر کن فکر کن فکر کن.مغزم چشه؟چرا نمیفهمه فلانی دیگه نیست چرا نمیخواد بفهمه فلانی دل خوشی نداره ازش.
میرسیم به سعدی که:
...ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کِشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند...
+حالا اگر زرتشتی،بودایی،مسیحی و دیگر ادیان هم
مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه میزنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنهها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول میشوم. به "خود" قول دادهام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد...تا یار که را خواهد!
امام باقر عامام بافر ع همانا مومن کسی است که چون راضی و خرسند باشد رصایتش اورابگناه و با طلی وارد نکند و چون شود از سخن حق خارجش نکند و کسی رت یابد قدرتش اورا بانچه حق ندارد نکشاند امام ع فرمود مومنان با وقار و ارامشند مانند شتر نری که مهار در بینی دارد چون اورا بکشد براه افتد و اگر صخره یی بخوابانند بخوابد کنایه از اینکه در امور شرعی رام و منقاد استوسر کشی و امتناع ندارد واگر چه ذاتان شتر نر است نر است و نیرومند ولی نیروی اینان اورا از سر پی
امروز همکارا نبودن و تقریبا تنها بودم و به ارباب رجوع ها تا جایی که تونستم راهنمایی دادم.. الانم توی سکوت اتاق نشستم و فکر میکنم و مغزم از فکر باد کرده:)))خدایا کمکم کن بتونم کار اینجا را اصولی یاد بگیرم. به این کار و اومدن توی جامعه در درجه اول خیلی نیاز دارم و بعد حقوقش
یک مدتی توی قلبم بود.قلبم داغ می شد.تند و نامنظم می کوبید.بیقراری می کرد.استرس داشت، می ایستاد. منظم می زد. می ایستاد. منظم می زد. بعد ناگهان رفت توی سرم.تیر می کشید. درد می گرفت. مات و متحیر می شد.افکار بیهوده تخریبش می کرد.خیلی وقت است همان جا ایستاده.توی مغزم... گیج و منگ و معلق...
معصومه باقری
خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه...
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرما
بوی خون میآید... بوی باروت.. با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها... صدای انفجار .. پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند... میلرزند.. جان میدهند.. بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و انفجار فریاد میکشم.. از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم.. میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم.. باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک می
هی مینویسم هی پاک میکنم. هی مینویسم هی منتشر نمیکنم.
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمیبردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین انقدر یونجه میخوردم که در ثانیه میتوپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع میکردم که جونم دربیاد.
منِ تیستوی اینستاگرام خیلی واقعی تر از منِ وبلاگه -هر چند جو خیلی رودربایستی داری داره- و منِ وبلاگ خیلی واقعی تر از منِ وضعیت واتس آپ و منِ اینستاگرام با آی دی واقعیه.
باید خوشحال بود که هنوز افسارِ منِ واقعیِ زیر قشرِ خاکستری مغزم رو جایی رها نکردم.
عاشق - سیاوش قمیشی❤️خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️دزیره - چاوشی❤️پروانهها - چاوشی❤️و خیلی آهنگای دیگه...
پ.ن: از هیچ قِریای لذت نمیبرم... اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم... دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه...
باید واسه چهارشنبه یه داستان کوتاه بنویسم ...
طرحم خیلی بلنده به درد یه داستان ۵۰۰۰ کلمه ای نمیخوره
خاطرات بامزه یا جداب و جالبی که ممکنه تلخم باشه برام کامنت کنین شاید یه جرقه ای تو مخ داغونم بخوره ...
مغزم لااال شده...امروز
آره
کَمَمِه
اصلاً راضیم نمی کنه
راضی نیستم
توی این یه مورد واقعاً راضی نیستم
به قولِ علیرضا عصار؛
گفته بودم راضی ام، خُب حرفَمو پس می گیرم
هِه
خانوم خانوما می گَن:
"امروز بهت پیام دادم که بِدونی که به یادتم"
خسته نباشی مریم جان
دستت درد نکنه که به یادمی
ای وای اگر تو یاد من نباشی کی به یاد من باشه
اصلا بیا "یادم تو را فراموش" بازی کنیم
پیام دادی که من بدونم که تو به یادِ منی؟
یعنی من باید بهم ثابت بشه که تو به یاد منی؟
یا خداااااااا
کجای ق
حضرت باقر ع فرمود د هر که قران در حال ایستاده در نمارش بخوانند خداوند بهر حرفی از ان صدحسنه برای او بنویسدو هرکس انرا در نمازش نشسته بخوابد خداوند بهر حرفی پنجاه حسنه برایش بنویسد وهرکه قران را در غیرار نمازش بخواند خداوند بهر حرفی ده حسنه برایش بنویسد ابن محبوب گوید من مانند همین حدیث را از معاذ بن مسلم یکی از راویان حدیث شنیدم. 2 حضرت صادق ع فرمودجل باز میدارد تاجری را که در بازار مشغول بتجارت است
بخشی از مغزم بهم میگه که من به قصه بهتری نیاز دارم. و فکر که می کنم می بینم من هیچ وقت قصه خوبی نداشتم... این طور فکر نکن که قصه خوبی می خوام برای گفتن به دیگران..نه.. تنها دلیلی که قصه خوبی میخوام اینه که به خودم یاداوری کنم که قصه های خوب برای من و ما ممکن اند... که اصلا قصه های خوب ممکن اند...
باید منتظر یک قصه خوب بمونم یا تن بدم به همین قصه های همیشگی؟
♂ نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار رافردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب ... پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...
صبح صدای پای سربازان را شنید...چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که د
عاشق - سیاوش قمیشی❤️خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️دزیره - چاوشی❤️پروانهها - چاوشی❤️و خیلی آهنگای دیگه...
پ.ن: از هیچ آهنگ قِریای لذت نمیبرم... اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم... دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه...
درباره این سایت